*~*~*~*~*~*~*~*
از دونفر خواستند درمورد مداد رنگی که گم شده ، متن بسازندو آن را بگویند
نفر اول گفت: وقتی کلاس دوم بودم، مداد رنگی سیاهم را گم کردم وقتی به خانه رفتم، مادرم مرا آنقدر دعوا کرد که تصمیم گرفتم هر روز که به خانه می آیم، یک وسیله جدید به خانه بیاورم
روزبعد، شروع کردم به همه ی بچه های کلاس، چیزی بدزدم
اوایل، دزدی برایم سخت بود ولی کم کم عادت کردم طوری که تا آخر سال از همه ی بچه ها ،چیزی دزدیده بودم
اینگونه، حال یک قاچاقچی و دزد ماهرم
نفر دوم گفت: وقتی کلاس دوم بودم، مداد رنگی سیاهم را گم کردم
وقتی به مادرم گفتم، گفت که توی مدرسه برای رنگ آمیزی، چه کردم
من هم گفتم که از یکی از بچه های کلاس گرفتم مادرم گفت که خودش از تو چیزی نخواست؟ یا مداد کم نیاورد؟
گفتم: نه، چیزی نخواست و خودش یک مداد سیاه دیگر داشت
مادرم گفت نگاه کن! او چقدر زرنگ است. میخواهد خودش آدم خوبی باشد ونیکو کار
آنروز مادرم، دو مداد سیاه برای گرفت. کم کم مداد رنگی های بیشتری گرفتم و بیشتر کمک کردم و از مدرسه بیشتر خوشم آمده بود
حال، یک خیر و نیکوکار معروف شهر هستم
*~*~*~*~*~*~*~*